اسلایدر

داستان شماره 983

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 983

داستان شماره 983

ارزش ذهن آزاد

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم
زن و مرد جوانی برای کسب آرامش نزد شیوانا آمدند. آنها به شدت مضطرب و افسرده بودند و از شیوانا می خواستند تا به آنها روشی برای بی خیالی و آسودگی ذهن بیاموزد. شیوانا دستش را به سوی آنها دراز کرد و گفت :” نگرانی خود را در کف دست من بگذارید تا شما را از آن رها سازم!؟
زن با لکنت گفت:” اما استاد نگرانی ما قابل گذاشتن در دست های شما نیست. چیزی در درون ماست و ما نمی توانیم آن را مثل یک تکه سنگ در دستان شما بگذاریم!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” چیزی که خودتان می دانید وجود ندارد چرا درون خودتان زنده می کنید و توسط خودتان خویشتن را عذاب می دهید!؟
مرد شرمنده گفت:” ببینید استاد! ما در گذشته خود اشتباهات زیادی مرتکب شده ایم و اکنون بار سنگین این خطاها بر دوش سنگینی می کند و ما را عذاب می دهد
شیوانا چرخی زد و نگاهی به اطراف انداخت و آنگاه دستانش را به سمت مرد دراز کرد و گفت:” گذشته را به من نشان بده تا تو را از آن برهانم
مرد با حیرت گفت:” اما استاد! گذشته لحظه ای رخ داده و برای همیشه رفته و هر کاری کنیم دیگر برنمی گردد
شیوانا با لبخند گفت:” یعنی تو به خاطر چیزی که برای همیشه از دسترست دور شده ناراحتی!؟
زن و مرد به هم خیره شدند و با اعتراض گفتند :” ولی استاد! ما برای آرامش نزد شما آمده ایم و شما همه نگرانی های ما را مسخره کردید!؟
شیوانا کاغدی را جلوی زن و مرد گذاشت و گفت:” بزرگترین نگرانی های خود را روی این کاغذ بنویسید و به من دهید
مرد و زن جوان با حوصله و وسواس چندین صفحه کاغذ را نوشتند و به شیوانا دادند. شیوانا آتشی درست کرد و کاغذها را در آتش سوزاند و سپس رو به زن و مرد جوان گفت:” تمام شد! الآن می توانید آرام باشید
مرد و زن جوان مات و مبهوت به شیوانا خیره شدند و مرد با تعجب پرسید: ” استاد ! شما حتی آنها را نخواندید! آنها حرفهای گرانقیمت و باارزشی بودند و در زندگی ما از اهمیت خاصی برخوردار بودند. در واقع به دلیل  ارزشمندی این خاطرات و از دست دادن آنها بود که ما مضطرب شده ایم. شیوانا سری تکان داد و از یکی از شاگردان مدرسه خواست تا گرانقیمت ترین کاغذ را برای زن و مرد جوان بیاورد. سپس آن کاغذ را به آنها داد و گفت:” قیمت این کاغذ بسیار زیاد است. حرفهای عذاب دهنده ولی ارزشمند خود را روی  اینها بنویسید! اما بدانید که من بلافاصله این کاغذ گرانبها را با نوشته های ارزشمند شما می سوزانم. این کار تنها روش خلاصی از خاطرات نگران کننده و قیدآور گذشته است. برای راحت بودن باید ذهن خود را از حمل افکار و خاطرات رها سازید و زندگی خود را از نشانه های ذهنی گذشته پاک کنید. فقط ذهن آزاد است که می تواند آرام باشد. ذهن آزاد ارزشش خیلی بیشتر از خاطرات طلایی است

 

[ پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 982

داستان شماره 982

همسر رویایی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردی سه دختر دم بخت داشت. نزد شیوانا آمد وبه او گفت که سه نفر به خواستگاری دخترانش آمده اند و او می ترسد که بعدا ازدواج با این سه نفر منجر به جدایی فرزندانش شود. شیوانا سری تکان داد و گفت : ویژگی های شاخص دخترانت را بگو
مرد گفت:” دختر اولم بسیارساکت و آرام و متین است. اما وقتی در جمع قرار می گیرد شروع به شیرین زبانی می کند و سعی می کند با سروصدا و شلوغ کردن مجلس را گرم کند. دختر دومم بسیار ترسو است. اما وقتی در جمع قرار می گرد سعی می کند با شکستن حد و مرزها خود را جسور و شجاع و بی پروا جلوه دهد و همیشه مراقب هستم که به خودش آسیبی نرساند
دختر سوم من هم بسیار تنبل است. ولی وقتی با غریبه ها روبرو می شود خود را بسیار کار کن و فعال نشان می دهد و آنقدر در اینخصوص خودنمایی می کند که باعث تحسین همگی و شرمندگی بقیه خواهرانش می شود
شیوانا تبسمی کرد و از مرد خواست تا سه خواستگار را نزد او بفرستد و خودش هم در مجلس حضور داشته باشد. شیوانا از خواستگاران راجع به دلیل انتخاب همسرانشان برای او توضیح دهند
خواستگار دختر اول گفت:” من خودم آرام و ساکت و خجالتی ام و دوست دارم همسرم دختری اجتماعی و سروزبان دار باشد و بتواند نقص من را در زندگی جبران کند. شیرین زبانی و سروزبان داشتن دختر اول مرا شیفته او کرده است. ای استاد بزرگوار ! تمنا دارم کاری کنید که پدر دختر به این ازدواج راضی شود
خواستگار دختر دوم گفت:” من بسیار ترسو و بزدل هستم و حتی شبها از بیرون رفتن و در تاریکی قدم زدن می ترسم. همیشه دنبال همسری بودم که برخلاف من شجاع و بی پروا و یکه تاز باشد و وقتی دختر دوم این مرد را دیدم شیفته او شدم. ای کاش استاد التفاتی کنند و از پدر درخواست کنند به ازدواج من و دختر دوم رضا یت دهد
خواستگار دختر سوم گفت:” راستش را بخواهید من فردی تنبل و راحت طلبم که ترجیح می دهم همسرم این ضعف را نداشته باشد. زبر و زرنگ بودن دختر سوم مرا شیفته خود ساخته است. ای کاش پدر دختر به ازدواج من و دخترش رضایت دهد
شیوانا خواستگاران را مرخص کرد و در خلوت به پدر دختر گفت:” انسان ها وقتی به دیگری دل می بازند در واقع عاشق آرزوها و رویاهای خود می شوند. هرکس به شخصی که در رویا می بیند و می پسندد دل می بندد و اینکه فرد انتخابی آنها با مشخصات آرمانی آنها مطابقت دارد یا خیر را اصلا نمی بیند. به نظر می رسد که مشخصات فرد رویایی دختران تو و خواستگارانشان با هم تطابق دارد. اینکه این انطباق درست است یا خیر را من نمی دانم

 

[ پنج شنبه 22 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 981

داستان شماره 981

 

حتی اگر شکسته ترین باشی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی خبر رسید که مردی وارد مدرسه شیوانا شده است که در تمام جنبه های زندگی اش شکست خورده بود. خانواده اش را ازدست داده بود. دوستان و آشنایانش او را رها کرده بودند و تمام اعتبار و اموالی که سالها جمع کرده بود در اثر زلزله از بین رفته بود. شیوانا در حال تدریس بود.  او را به کلاس خود دعوت کرد و خطاب به شاگردان گفت:” این مرد صاحب شکسته ترین قلب های دنیاست. همه به او پشت کرده اند و حتی طبیعت نیز نسبت به او رحم نداشته و تمام زندگی اش را از او گرفته است.اما او هنوز سرپاست و با امیدواری تمام به زندگی خود ادامه می دهد. من از این شخص می خواهم تا در خصوص احساسی که نسبت به دنیا و زندگی دارد برای شما جمله ای بگوید. جمله او را به خاطر بسپارید و آویزه گوش کنید. در چنین مواقعی فقط چنین جملاتی می توانند انسان را سرپا نگه دارند و به زندگی امیدوار سازند
سپس شیوانا رو به مرد دلشکسته کرد و از او خواست تا جمله ای را برای شاگردان بازگوکند.مرد دلشکسته اشک در چشمانش جمع شد. آهی کشید و خطاب به جمع گفت:” بدانید و آگاه باشید که مهم نیست دل شما چقدر شکسته باشد! جهان هرگز به خاطر غم تو از حرکت بازنمی ایستد. حتی اگر دلشکسته ترین شخص عالم هم باشی هستی به کار خود ادامه می دهد. گیاهان می رویند و کودکان متولد می شوند و موجودات پیر و فرسوده دنیا را ترک می کنند. پس در اوج دلشکستگی کافی است به این جهان بی تفاوت نگاه کنی و لااقل مثل بقیه موجودات زندگی را بپذیری

 

[ پنج شنبه 21 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 980
[ پنج شنبه 20 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 979
[ پنج شنبه 19 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 978

داستان شماره 978

بنابراین

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا در مدرسه اش مشغول کندن زمین و نهال درخت بود. یکی از افسران امپراتور همراه سربازانش سوار بر اسب از آنجا عبور می کرد. شیوانا را دید که در کنار بقیه شاگردانش مثل یک انسان عادی مشغول کار است. نزدیک او رفت و با لودگی گفت: استاد معرفت را می بینم که مانند کارگران حقیر مشغول کارهای عادی است!” شیوانا سرش را بلند کرد و به افسر گفت:” درنتیجه!؟
افسر که غافلگیر شده بود و از سوی دیگر نمی خواست در مقابل جمع حاضر شاگردان شیوانا و سربازانش خودش را ببازد ، با همان لحن گستاخانه ادامه داد:” بنابراین می توان نتیجه گرفت که استاد معرفت ما کارگری معمولی و شخص حقیری بیش نیست و نباید او را جدی گرفت!” شیوانا سری تکان داد و گفت:” و بنابراین !؟
افسر نفسی کوتاه کشید و گفت:” بنابراین !” و سپس لختی سکوت کرد و آنگاه گویی با خود حرف می زند گفت:” و بنابراین ! من اینجا بی جهت وقت خودم را به صحبت با یک کارگر معمولی هدر می دهم!؟”
شیوانا بی اعتنا به افسر امپراتور مشغول کارش شد و گفت: ” و در نتیجه!؟

[ پنج شنبه 18 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 977

داستان شماره 977

 نفرین خنده دار


بسم الله الرحمن الرحیم
پسر بیکار و تن پروری اما خوش سیما و صاحب جمالی در دهکده شیوانا بود که با وجود زیبایی جمال ، کاری از او ساخته نبود و پول چندانی در بساط نداشت. روزی یکی از دوستان شیوانا نزد او آمد و با شرمندگی اظهار داشت که دختر جوانش به این پسر دلباخته است و از آینده دخترش بیمناک است. شیوانا از پدر خواست تا روز بعد دخترش را نزد او آورد. وقتی دختر همراه پدرش آمد شیوانا بی مقدمه از دختر پرسید:” آیا در وجود خودت آمادگی ترک و جدایی  از کسی که دلباخته اش هستی را داری!؟
دخترک مطمئن و محکم گفت:” هرگز جدایی رخ نخواهد داد. ما هردو به همدیگر علاقه داریم و پای این علاقه ایستاده ایم
شیوانا سری تکان داد و گفت:” آیا طاقت آن را داری که در آینده ای نزدیک ، این شخصی که به تو دلباخته به تو دشنام دهد و صفات زشت را به تو نسبت دهد و تو را به شکل های مختلف نفرین کند!؟
دخترک با حیرت گفت:” اینکه می گوئید امکان ندارد استاد! او دیوانه وار مرا دوست دارد و هرگز امکان ندارد حتی جمله ای ناروا علیه من برزبان براند. به گمانم شما تحت تاثیر حرفهای پدرم قرار گرفته اید وبه اندازه من او را نمی شناسید!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” اگر آمادگی شکست در عشق و جدایی و نفرین را داری راهی که در پیش گرفته ای را ادامه بده
وقتی دخترک از حضور شیوانا مرخص شد ، پدر دختر با ناراحتی نزد شیوانا آمد و گفت:” استاد! این چه نصیحتی بود که به دختر من کردید. چرا او را از عاقبت دلباختن به این جوان بیکار و بی مسئولیت نترساندید!؟
شیوانا پاسخ داد:” نگران مباش ومرا بی خبر مگذار
هفته بعد دخترک غمگین و گریان نزد شیوانا آمد و در حالی که گریه امانش را بریده بود گفت:” استاد! حق با شما بود! وقتی از این پسر خواستم تا به طور جدی برای تشکیل خانواده قدم پیش بگذارد و درخواست خود را با خانواده مطرح کند ، او بلافاصله مرا تهدید به جدایی کرد و وقتی اصرار مرا دید ، هر چه نفرین و دشنام بلد بود نثارم کرد و مرا ترک کرد و رفت! شما از کجا این را می دانستید!؟
شیوانا با لبخند گفت:” کسی که نتواند زندگی خود را مدیریت کند، چگونه می تواند یک زندگی مشترک را اداره کند. این پسر جوان به خاطر رشد جسمانی به بلوغ جسمی رسیده بود. اما برای تشکیل زندگی فقط بلوغ جسمی کفایت نمی کند و بلوغ ذهنی و اخلاقی هم لازم است. این پسر هنوز هم از رابطه رفاقتی و بدون مسئولیت با تو  گریزان نیست. اما وقتی اصرار تو به قبول مسئولیت و ارتباط رسمی و متعهدانه را دید ، فهمید که دیگر نمی تواند به بازی ادامه دهد و به همین خاطر برای حفظ  تعادل روانی خودش شروع به تخریب تو وخانواده ات نمود. از اینکه زود متوجه این نکته شدی خالق هستی را شکرگذار باش و بی اعتنا به کلام و رفتار او از داشتن پدری بزرگوار که اینچنین دورادور نگران توست به خود افتخار کن! بگذار این جوان نفرین خنده دارش را با صدای بلند به هر آسمانی که می خواهد بفرستد! مهم این است که تو بیش از این آسیبی ندیدی

 

[ پنج شنبه 17 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 976
[ پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 975

داستان شماره 975

مگذار تابلو کامل شود

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی شیوانا استاد روشنایی با جماعتی در راهی همسفر بود. مردی را دید که بسیار به آرایش ظاهری خود می رسید و دائم نسبت به زیبایی خود برای خانواده اش فخر می فروخت. روزی شیوانا دید که مرد با صدای بلند خطاب به زن و فرزندانش می گوید که اگر قدر او را ندانند و هرچه می گوید را گوش نکنند ، آنها را ترک کرده و تنها خواهد گذاشت
وقتی سروصدا خوابید شیوانا مرد را به کناری کشید و از او پرسید:” آیا تو واقعا می خواهی آنها را ترک کنی و تنها به حال خود رها کنی و بروی!؟ مرد لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت:” البته که نه! من فقط می خواهم از ترس بدون من بودن حرفهایم را گوش کنند و ناز مرا بخرند
شیوانا سرش را با تاسف تکان داد و گفت:” اینکار تو به شدت خطرناک است. تو با اینکارت آنها را وادار می کنی از ترس و برای دفاع از خودشان هم که شده تابلویی بدون تو خلق کنند
مرد خوش سیما با صدای بلند شیوانا را مسخره کرد و در جلوی جمع سوال شیوانا را برای همه  تکرار کرد و با طعنه گفت:” چه کسی به این مرد استاد روشنایی گفته است!؟ او نمی داند که زن و فرزند من نقاشی نمی دانند
شیوانا آهی کشید و سکوت کرد و هیچ نگفت. چند روز بعد کاروان به دهکده ای رسید . برای تامین آب و غذا مدتی توقف کرد و سپس به راه خود ادامه داد. شب هنگام مرد زیبا سیما فریاد زنان به سوی شیوانا آمد و در حالی که بر سروصورت خود می زد گفت:” استاد! به دادم برسید. زن و فرزندانم مرا ترک کرده اند و گفته اند دیگر علاقه ای به با من بودن ندارند! همیشه من آنها را تهدید به ترک و تنهایی تهدید می کردم و اکنون آنها این بلا را برسرمن آورده اند. آخر آنها چگونه تنها و بدون من زیستن را برگزیدند!؟
اهل کاروان گرد مرد خانه خراب جمع شدند و او را دلداری دادند. شیوانا مقابل مرد ایستاد و گفت:” به تو گفتم که مگذار آنها به خاطر ترس از فلاکت و درماندگی تابلویی بدون تو بکشند. در طول مدتی که تو با تهدید به رفتن ، آنها را به آینده ای تاریک نوید می دادی ، آنها در ذهن خود دنیای بدون تو را دیدند و در آن دنیا نقش خود و شیوه های جدید زندگی را پیدا کردند. به مرور تابلوی زندگی با حضور تو رنگ باخت و تابلوی جدیدی که تو خودت باعث و بانی آن بودی و در آن حضورت دیگر ضرورتی نداشت ، جایگزین شد. متاسفم دوست من! ترس و دلهره می تواند از هر انسانی یک نقاش بسازد و انسان عاقل هرگز کاری نمی کند که دیگران طرح نقشی بدون حضور او را روی تابلوی زندگی خود بکشند
برخیز و به توقفگاه قبلی برگرد و تا دیر نشده سعی کن در تابلو ی جدیدی که آنها تازه کشیده اند ، جایی برای خود دست و پا کنی! البته الآن دیگر اوضاع فرق کرده است و تو دیگر تا آخر عمر نمی توانی آنها را به رفتن خودت تهدید کنی! هرگاه چنین کنی آنها تابلو یی که الآن کشیده اند را مقابل چشمانت علم می کنند و می گویند:” خوب برو! بودن و نبودن تو در این تابلو یکسان است

 

[ پنج شنبه 15 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 974

داستان شماره 974

چاله هنوز هست

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی مردی نزد شیوانا آمد و از او خواست تا به عیادت فرزندش برود. شیوانا بیماری فرزندش را پرسید . مرد گفت:” نزدیک کوچه ما چاله ای هست که پسرم یک هفته پیش داخل آن افتاد و ضرب دید و ترسید و دچار شوک شده است. او چند ساعتی داخل آن چاله گود گیر کرده بود و همین امر باعث شد تا ترس و وحشت به جانش بیافتد و او نتواند به حالت عادی برگردد. از تو استاد آگاهی می خواهم تا از فرزندم عیادت کنی و او را آرام سازی و برایش توضیح دهی که چاله ترسی ندارد
شیوانا قبول کرد و همراه مرد به سمت منزل او حرکت کرد. وقتی به سرکوچه مرد رسیدند. شیوانا ایستاد و با انگشت چاله را نشان داد و گفت:” این چاله که هنوز آنجاست!؟
مرد تبسمی کرد و گفت:” بله استاد! این همان چاله است. اما جای نگرانی نیست. از کنار آن به راحتی می توان گذشت
شیوانا با عصبانیت به سمت مرد برگشت و گفت:” چاله هایی که قبلا یکبار در آنها افتاده اید ، هنوز هم سرجایشان هستند و تو به من می گویی نزد پسرت بیایم و به او  بگویم چاله ها ترسی ندارند!؟ این چاله باید چند قربانی دیگر بدهد تا شما همت کنید و آن را پر کنید!؟” من از همین جا برمی گردم و تا این چاله را پر نکرده اید به سراغ من نیائید
مرد مات و مبهوت به شیوانا خیره شد و گفت :” ولی استاد! شما که تا اینجا آمده اید ، چند قدم دیگر هم بیائید و با پسرم صحبت کنید
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” به جای اینکه به سراغ من می آمدید می توانستید همت کنید و این چاله را پر کنید
شیوانا به مدرسه بازگشت و ده روز بعد به صورت سرزده به عیادت پسر بیمار رفت. سر کوچه که رسید دید چاله گود پر و همسطح زمین شده است و پسر بیمار هم سالم و سرحال مقابل منزل خود مشغول بازی است. پدر کودک وقتی استاد را دید به سوی او شتافت و درآغوشش گرفت و گفت:” استاد! به محض اینکه چاله را پر کردیم چند ساعت بعد حال پسرم خوب شد و دیگر نیازی به شما پیدا نشد
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” پسرت چه گفت
مرد سرش را پائین انداخت و گفت:” پسرم وقتی دید من و بقیه اهالی مشغول پر کردن چاله هستیم، به من گفت که دیگر نمی ترسد، چون می داند کسانی هستند که وحشتناکترین چاله ها را با شجاعت پر می کنند . و دنیابا وجود این آدمها دیگر ترسناک نیست
شیوانا سری تکان داد و گفت:”زندگی در شهری ترسناک است که ساکنین آن شهر ،  چاله ها  را به حال خود رها می کنند تا رهگذران را در خود فرو ببرند. ترس پسر تو از چاله ها نبود! از کرختی و بی تفاوتی ساکنین این محله بود که نسبت به وجود چاله های ترسناک در محله بی اعتنا بودند

 

[ پنج شنبه 14 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 973

داستان شماره 973

تو با این همه

 

بسم الله الرحمن الرحیم
بر اثر سیل پل اصلی ورودی به دهکده شیوانا خراب شده بود و همه مردم از اطراف برای کمک به اهالی دهکده شیوانا در مدرسه جمع شده بودند و برای تعمیر و بازسازی پل کمک می کردند. ازجمله کسانی که برای کمک آمده بودند چند دختر و پسر جوان با آرایش و پوشش نه چندان رسمی بودند که به مذاق بعضی از شاگردان مدرسه شیوانا خوش نمی آمد
یک روز ظهر که همه مشغول کار بودند و همان دختران و پسران جلف نیز به سختی کار می کردند یکی از شاگردان بسیار حساس شیوانا طاقت نیاورد و همراه عده ای دیگر از هم فکران خود گرد شیوانا جمع شدندو با اعتراض خطاب به استاد گفتند:”ببینید استاد! شما همانگونه که با ما صحبت می کنید ، بی تفاوت به لباس و آرایش این عده جوان جلف با آنها هم همانطوری برخورد می کنید. در حالی که باید بین ما و ایشان تفاوتی باشد و ما که سالهاست در مدرسه شما درس معرفت می گیریم و جامه و آرایش سالکین را داریم باید لااقل شاهد برخوردی متفاوت از سوی شما باشیم. ما به این بی تفاوتی شما اعتراض داریم استاد
شیوانا نگاهی به آن شاگرد کرد و گفت: ” تو با این همه سابقه سیر و سلوک روزهاست که از کار خود می زنی و به این اشخاصی که اصلا به تو کاری ندارند و برای کمک آمده اند گیر داده ای! اما آنها برعکس با وجودی که لباس و آرایششان باب طبع ما نیست ، به هیچکس کاری ندارندو  با خلوص نیت و فقط به قصد کمک از همان روز اول به سختی مشغول کار هستند. تو خودت انصاف بده ! اگر قرار به فرق گذاشتن باشد خالق هستی آنها را ترجیح می دهد یا تو را که با این همه ادعا از کار می زنی و فقط گیر می دهی!؟ اگر جوابی برای این سوال پیدا کردی به من بگو تا نگاهم متفاوت شود

 

[ پنج شنبه 13 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 972

داستان شماره 972

همین الآن نشانش بده

 

بسم الله الرحمن الرحیم
جمعی دختر و پسر اطراف شیوانا را گرفته بودند و از او می خواستند تا برای روشنایی دلشان جمله ای بگوید. شیوانا تبسمی کرد و گفت:” همه ما به شکلی معتقدیم که به خالق هستی ایمان داریم با انگشت اشاره خود دلیل این ایمان را به بقیه نشان دهید.” همین الآن نشانش بده
دختری با انگشت اشاره به سمت َآسمان اشاره کرد و گفت:”این آسمان بزرگ و بی انتها بهترین گواه این است که این دنیا را آفریدگاری است قادر و توانا
پسری با انگشت اشاره پروانه ای را روی گلی نشان داد و گفت:” این پروانه زیبا که بی اعتنا به همه عالم اطراف گل کوچکی که دوست دارد بال می زند بهترین شاهکار خلقت و دلیل آن است که دنیا را صاحبی است زیبایی شناس و زیبا یی طلب
در این بین یکی از شاگردان به شیوانا گفت:” استاد ! نوبت شماست که با انگشت اشاره خود دلیل ایمان خود به خالق هستی را نشانمان دهید
شیوانا انگشت اشاره دست چپ خود را به سوی انگشت اشاره سمت راست خود نشانه گرفت و گفت:” همین توانایی که می توانیم با انگشت به سمتی اشاره کنیم و ادعای دانستن کنیم. همین قدرت شناخت خودش نشانه این است که کسی هست که دوست دارید ببینیمش ، بشناسیمش و هرازچندگاهی با انگشت اشاره نشانش دهیم. همین انگشت های اشاره شما که به این سوی و آنسوی خلقت نشانه می رود برای ایمان آوردن من به خالق هستی کفایت می کند

 

[ پنج شنبه 12 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 971

داستان شماره 971

نزدیک کودکت بخواب

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردی سراسیمه نزد شیوانا آمد و به او گفت: “استاد! چند روزی است که بدشانسی و بدبیاری بدجوری گریبانم را گرفته است. احساس می کنم کائنات با من سرلج افتاده است و دائم جلوی پایم سنگ می اندازد. می ترسم بلایی درمان ناپذیر بر سرم نازل شود و آینده ای عذاب آور نصیبم شود. مرا راهنمایی کن که چه کنم!؟
شیوانا از او پرسید: ” آیا فرزند کوچکی داری!؟
مرد گفت:” آری! دو دختر و پسر کوچک دارم که در خانه هستند
شیوانا تبسمی کرد و گفت: ” یک هفته همه کارهایت را رها کن و از کنار این بچه ها لحظه ای جدامشو! شب ها سرت را روی متکای آنها بگذار و بخواب و روزها دست آنها را در دستان بگیر و به جاهایی که آنها می خواهند برو! نزدیک کودکت بخواب ! همه چیز درست می شود !”
مرد سراسیمه به منزلش رفت و هفته بعد شاد و سرحال نزد شیوانا آمد و گفت:”استاد! آرامش و اطمینان عجیبی بر زندگی ام حاکم شده و احساسی غریب از همراهی کائنات تمام وجودم را انباشته است. چگونه چنین چیزی ممکن است؟
شیوانا پاسخ داد:” مهم نیست که بزرگترها چگونه اند. کائنات چترحمایتی اش را حتی برای یک لحظه از روی سر کودکان و اشخاص مظلوم و بی پناه برنمی دارد. تو در این یک هفته خودت را زیر چتر حمایتی کودکانت قرار دادی و در این فرصت مصیبت ها بدون اینکه تو را پیدا کنند از کنارت گذشتند و رفتند و خود کائنات بی آنکه تو آگاه شوی برای دورساختن این مصیبت ها راه چاره ای ساخت و تیرهای عذاب به سمتی دیگر منحرف شدند. اگر بزرگترها می دانستند که کودکانشان چه نیروی حمایتی بزرگی را بالای سر خود دارند حتی برای لحظه ای آنها را از خود دور نمی ساختند

[ پنج شنبه 11 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 970

داستان شماره 970

 

هرگز با خودت قهر مکن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
به شیوانا خبر دادند که یکی از شاگردان قدیمی اش در شهری دور از طریق معرفت دور شده و راه ولگردی را پیشه کرده است. شیوانا چندین هفته سفر کرد تا به شهرآن شاگرد قدیمی رسید. بدون اینکه استراحتی کند مستقیما سراغ او را گرفت و پس از ساعت ها جستجو او را در یک محل عیش و عشرت مست و لایعقل یافت. مقابلش ایستاد. سری تکان داد از او پرسید:” تو اینجا چه می کنی دوست قدیمی
شاگرد لبخند تلخی زد و شانه هایش را بالا انداخت وگفت:” من لیاقت درس های شما را نداشتم استاد! حق من خیلی بدتر از اینهاست! شما این همه راه آمده اید تا به من چه بگوئید!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” من هنوز هم خودم را استاد تو می دانم. آمده ام تا درس امروزت را بدهم و بروم
شاگرد مایوس و ناامید نگاهش را به چشمانش شیوانا دوخت وپرسید:” یعنی این همه راه را به خاطر من آمده اید!؟
شیوانا مطمئن سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:” البته ! لیاقت تو خیلی بیشتر از اینهاست! درس امروز این است:” هرگزبا خودت قهرمکن! هرگز مگذار دیگران وادارت کنند با خودت قهر کنی ! و هرگز اجازه مده دیگران وادارت سازند خودت خودت را محکوم کنی! به محض اینکه با خودت قهر کنی دیگر نسبت به سلامت ذهن و روان و جسم خود بی اعتنا می شوی و هر نوع بی حرمتی به روح و جسم خودت را می پذیری! همیشه با خودت آشتی باش و همیشه برای جبران خطاها به خودت فرصت بده! تکرار می کنم ! خودت آخرین نفری باش که در این دنیا با او قهر می کنی! درس امروز من همین است
شیوانا پیشانی شاگردش را بوسید وبلافاصله بدون اینکه استراحتی کند به سمت دهکده اش بازگشت. وقتی شیوانا به دهکده رسید چند هفته بعد به او خبر دادند که شاگرد قدیمی اش وارد مدرسه شده و سراغ او را می گیرد. شیوانا به استقبال او رفت و او را دید که سالم و سرحال در لباسی تمیز و مرتب مقابلش ایستاده است
شیوانا تبسمی کرد و او را در آغوشش گرفت و آرام در گوشش گفت:”اکنون که با خودت آشتی کرده ای ، یادبگیر که از خودت طرفداری کنی! به هیچ کس اجازه مده تو را با یادآوری گذشته ات ، وادار به سرافکندگی کند! همیشه از خودت و ذهن و روح و جسم خودت دفاع کن! هرگز مگذار دیگران وادارت سازند دفاع از خودت را فراموش کنی و به تو توهین کنند. خودت اولین نفری باش که در این دنیا از حیثیت خودت دفاع می کند. درس امروز همین است

 

[ پنج شنبه 10 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 969

داستان شماره 969

او هم دید

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا از راهی می گذشت. خسته شد و به درختی تکیه داد. چند دقیقه بعد جوانی سراسیمه به نزدیک درخت رسید و جسمی را که داخل پارچه ای پوشانده بود زیر یک سنگ مخفی کرد. به محض اینکه جوان کارش را تمام کرد نگاهش را به سمت درخت چرخاند و شیوانا را دید که به او می نگرد! جوان شرمزده سرش را پائین انداخت  و از شیوانا دور شد
روز بعد عده ای از مردم دهکده آن جوان را طناب بسته نزد شیوانا آوردند و از او خواستند تا برای آن جوان مجازاتی مشخص کند.
شیوانا سری تکان داد و از جمعیت پرسید:”جرم این جوان چیست!؟
یکی از جمع پاسخ داد: ” این جوان دیروز به درون معبد قدیمی دهکده رفته است و ظرف گرانقیمتی که آنجا بود را ربوده و فرار کرده است
شیوانا پرسید:” از کجا می دانید که کار این جوان بوده است!؟
همان شخص پاسخ داد:” دقیقا مطمئن نیستیم. اتفاقا وقتی ظرف به سرقت رفته کسی در معبد نبوده است. ما براساس حدس و گمان فکر می کنیم کار او بوده است. البته او خودش می گوید که از ظرف گرانقیمت خبری ندارد و ما هم هرجایی که گمان می کردیم را گشتیم ولی ظرفی را ندیدیم
شیوانا با عصبانیت گفت:” شما بر اساس حدس و گمان شخص محترمی را متهم کرده اید. زود این جوان را رها کنید و وقتی شواهدی محکم تر داشتید سراغ من بیائید
جمعیت جوان را رها کردند و پراکنده شدند. ساعتی بعد جوان در خلوت نزد شیوانا آمد و شرمزده و خجل سرش را پائین انداخت و با صدایی آهسته گفت:” استاد ! شما خودتان دیدید که من ظرف را کجا پنهان کردم؟ پس چرا من را لو ندادید!؟
شیوانا آهی عمیق کشید و گفت : “به جز من چشمان خالق هستی هم نظاره گر اعمال تو بود. وقتی خالق کائنات آبروی تو را نگه داشت و اجازه نداد که کسی نظاره گر اعمال تو باشد ، چرا من که چشمانم ازاوست پرده پوشی نکنم!؟
جوان خجل و سرافکنده از حضور شیوانا بیرون رفت. روز بعد دوباره جمعیت آن جوان را نزد شیوانا آوردند و گفتند:” ظرف گرانقیمت شب گذشته به طرز عجیبی به معبد بازگردانده شده است و هیچکس ندیده است که چه کسی این کار را انجام داده است. برای همین ما به این نتیجه رسیده ایم که این جوان بی گناه بوده است و بی جهت او را متهم نموده ایم. به همین خاطر نزد شما آمده ایم تا از او بخواهید ما را ببخشد
شیوانا تبسمی کرد و گفت: ” این جوان حتما شما را می بخشد. بروید و به کار خود برسید
وقتی جمعیت پراکنده شدند. شیوانا آهسته نزدیک جوان رفت و گفت:” همان کسی که چشمان بقیه را کور کرد و آبروی تو را حفظ نمود، اگر اراده کند می تواند پرده ها را براندازد و همه اسرارپنهان تو را برملا سازد و در یک چشم به هم زدن تو را رسوا کند. قدر این حامی بزرگ را بدان و همیشه سعی کن کاری کنی که او خودش پوشاننده عیب های تو باشد

 

[ پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 968

داستان شماره 968

مچ نگیر

 

بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از دوستان شیوانا یک کارگاه پارچه بافی داشت. روزی شیوانا به دیدار این دوست رفت. دید که دوستش با یکی از کارگرهایش مشغول جرو بحث است و دائم سعی می کند با ذکر جزئیاتی دقیق به کارگر بفهماند که از او زرنگ تر است و اعماق افکار کارگر را می خواند و می داند نقشه باطن او چیست. کارگر هم دائم قسم می خورد که صاحبش اشتباه می کند و دچار توهم شده است
سرانجام وقتی کارگر مرخص شد، شیوانا رو به دوستش کرد و گفت:” بالفرض هم که مجرا های خبررسانی تو درست باشد و تو از حقیقت ماجرایی خبر داشته باشی. این دلیل نمی شود که خود را زرنگ تر و تیز تر جلوه دهی و این زرنگتر بودن را دائم به رخ دیگران بکشی!؟
دوست شیوانا با تعجب پرسید:” یعنی می گوئید بگذارم آنها راحت سرمن را کلاه بگذارند و مرا فریب دهند!؟
شیوانا با تبسم گفت:” آری! بگذار گمان کنند که تو چندان زیرک نیستی و با روش های ساده ای که برای فریب دادن اشخاص کودن سراغ دارند تو را فریب دهند. اگر بدبینی تو درست باشد که در همان برخورد اول متوجه همه چیز می شوی و اقدام اساسی لازم برای از بین بردن فساد را انجام می دهی. اگر هم برداشت تو اشتباه باشد همه چیز سرجایش است و احترام طرفین حفظ می شود و  به کسی توهین نمی شود و کسی در صدد انتقام جویی و خرابکاری برنمی آید. تو با مچ گیری و زرنگ بازی کاری می کنی که افراد بیگناه و سالم از اطراف تو پراکنده شوند و افراد خاطی نقشه های پیچیده تری برای خطا بکشند و در نتیجه تو را راحت تر گول بزنند. فراموش نکن که تو همیشه زرنگ تر از بقیه نیستی

 

[ پنج شنبه 8 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 967

داستان شماره 967

نگاه سنگین حامی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا در مجلسی نشسته بود و در سکوت به صحبت جمعی گوش می داد. موضوع صحبت مردی بود که همه می گفتند جرمی مرتکب شده و مستحق مجازات است و هرکس در بدگویی از آن مرد جمله ای می گفت. شیوانا بالاخره طاقت نیاورد ، از جا برخاست تا برود. یکی از جمع به طعنه گفت:” استاد! این آدمی که ما راجع به او حرف می زنیم نزد هیچکس آبرویی ندارد و تمام اعتبار و حیثیتش برباد رفته است!؟
شیوانا آهی کشید و گفت:” اینکه می گوئید انسانی است که هیچکس پشتیبانش نیست و این قبیل انسان های حامی قدرتمندی دارند که من از ترس او این مجلس را ترک می کنم
همان فرد با خنده گفت:” آخر چنین فردی را چه کسی حمایت خواهد کرد؟او دیگر چیزی برای ازدست دادن ندارد
شیوانا سری تکان داد وگفت:” ایستگاهی هست که در آن ایستگاه خالق کائنات همیشه منتظر است تا انسان های درمانده و مایوس و ناامید را در آغوش بگیرد. وقتی انسانی دیگر امیدش از دست می رود و به سوی او روی برمی گرداند، خالق کائنات چتر حمایتش را بر سر او باز می کند و حامی او می شود. به همین خاطر طفلی که یتیم می شود ، غریبی که درمانده می شود ، مسافری که راه گم می کند و انسانی که بی حرمت می شود، نهایتا وقتی به این ایستگاه می رسد خود را در آغوش این حامی بزرگ می بیند و آرام می گیرد
من از ترس آن حامی بزرگ این مجلس را ترک می کنم ، چرا که سنگینی نگاه خشمگین خالق کائنات را به خوبی حس می کنم و در تمام عمرم از هیچ چیز به اندازه این نگاه سنگین نترسیده ام

 

[ پنج شنبه 7 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 966

داستان شماره 966

پاکدامن ترین نگاه

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی شیوانا استاد معرفت در مدرسه مشغول درس گفتن بود. یکی از شاگردان پرسید:” استاد! در این دیار پاکدامن ترین مردمان همین اهالی مدرسه هستند ! اینطور نیست!؟ به هرحال ما اهالی مدرسه شبانه روز مشغول فراگیری علوم معرفتیم و بقیه به زندگی عادی مشغول اند!؟
شیوانا رو به بقیه شاگردان کرد و از آنها در اینخصوص سوال کرد. تقریبا همه آنها به جز یکنفر  گفتند که بلی ما پاک ترین و کم گناه ترین مردمان این شهریم
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” چقدر جالب! قبل از اینکه کلاس شروع شود دیدم پشت در مدرسه شخصی مشغول انجام گناهی زشت است و بی پروا به چنین کاری مشغول است
تا این جمله از زبان شیوانا بیرون آمد تقریبا تمام شاگردان به جز همان یک نفر به سمت درب مدرسه هجوم آوردند تا ببینند قضیه چیست!؟ چند دقیقه بعد همه شاگردان سرخورده و شرمزده سرجای خود نشستند و در سکوت به شیوانا خیره شدند. یکی از شاگردان با تبسم گفت:” استاد! هیچکس پشت دیوار مدرسه نبود!؟” شیوانا با تاسف سری تکان داد و گفت:” همه شما به جز این یک نفر برای دیدن صحنه گناه کلاس را ترک کردید و حریصانه نگاه های خود را به این سو و آنسو دوختید تا صحنه وقاحتی را شاهد باشید. اما این یک نفر همچنان سرکلاس ماند و شرمزده نگاهش را به زمین دوخت و هیچ نکرد. اکنون شما برای من بگوئید چه کسی گناهکار تر است!؟ او که برای دیدن صحنه های زشت و نامناسب حریص و بی پرواست و یا آنکه شرم و حیا در وجودش قوی تر از نیروی کنجکاوی در دیدن زشتی و وقاحت است؟اگر شاهد مشتاقی برای دیدن صحنه های زشت نباشد ، رفتارهای زشت قبح و کراهت خود را از دست نمی دهند و عمومیت پیدا نمی کنند. اگر می بینید عمل زشت و ناپسند در دیاری شیوع یافته بدانید که دلیل اصلی آن وجود مشتری برای دیدن صحنه و شنیدن خبر آن اتفاق زشت است. خوب اکنون برایم بگوئید پاکدامن واقعی چه کسی است؟ او که عمل زشتی انجام نمی دهد ، اما از دیدن و بزرگنمایی و تعریف زشتی های دیگران پروایی ندارد و یا آن کسی که نه انجام عمل زشت و ناپسند را در شان خود می بیند و نه برای دیدن زشتی های دیگران اشتیاق دارد؟ اگر جواب این سوال را پیدا کردید خواهید فهمید که شما پاکدامن ترید یا مردم عادی

 

[ پنج شنبه 6 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 965

داستان شماره 965

تو آنجا چه می کردی!؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی شیوانا در جمع شاگردانش درس معرفت می داد. جوانی از راه رسید و شرمسار و سرافکنده از شیوانا خواست تا اجازه دهد در کلاس او شرکت کند. شیوانا لبخندی زد و جوان را نزدیک خود فراخواند و او را کنار خود نشاند. چند دقیقه ای که گذشت یکی از شاگردان باسابقه شیوانا از جا بلند شد و با صدای بلند طوری که همه بشنوند به سمت جوان تازه از راه رسیده اشاره کرد و گفت:” استاد! من چندین بار این جوان را دیده ام که در محله های بد و نامناسب شهر رفت و آمد دارد و به رفتارهای ناشایست اقدام می کند.  آیا مناسب است که او را کنار خود جای دهید؟
شیوانا با خشم از شاگرد قدیمی خواست فورا کلاس را ترک کند. همه تعجب کردند. شاگرد قدیمی سرافکنده به سمت در رفت و قبل از خروج به سمت شیوانا برگشت و با گله گفت:” استاد! شما به جای جواب سوالم ، چرا مرا از  کلاس بیرون انداختید؟ مگر من چه گناهی کردم!؟
شیوانا با همان عصبانیت گفت:” برایم مهم نیست چه گناهی کرده ای! فقط زمانی حق داری به کلاس برگردی که برای من و بقیه شاگردان دقیقا توضیح دهی ، تو خودت در مرحله بدنام شهر چه می کردی که توانستی این جوان را بارها در آنجا ببینی و شاهد رفتارهای نامناسب او در آنجا باشی!؟ تو خودت آنجا چه می کردی!؟

[ پنج شنبه 5 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 964

داستان شماره 964

ولخرجی درون تو

 

بسم الله الرحمن الرحیم
در دهکده شیوانا مردی بود که ثروت زیادی داشت. اما هر وقت برای خرید به بازار می رفت کمتر از مقدار مورد نیاز با خودش پول برمی داشت و همیشه ازبابت نداشتن پول کافی با فروشنده دچار مشکل می شد. روزی در بازار اصلی دهکده دوباره به خاطر همراه نداشتن پول کافی دچار مشکل شد و از شیوانا که کنار او ایستاده بود خواست تا مبلغی به او قرض دهد تا بتواند خریدش را انجام دهد. شیوانا پول قرض را به این شرط داد که مرد ثروتمند همان روز به محض برگشتن به منزلش آن را به مدرسه شیوانا بازگرداند
مرد ثروتمند ناراحت و خشمگین به منزل رفت و پول قرض را برداشت و مستقیم به مدرسه شیوانا رفت و در حالی که به شدت عصبانی بود پول را مقابل شیوانا گذاشت و گفت:” همه اهالی این ده می دانند که من ثروتی بی حد و حصر دارم و می توانم تمام این مدرسه را یکجا بخرم. تو در من چه دیدی که اینقدر بابت برگرداندن پول قرض ات عجله داشتی!؟
شیوانا گفت:” یک اهریمن ولخرج که تو از ترسش پول کافی با خودت برنمی داری که نکند این اهریمن تو را وسوسه کند و بیشتر از آنچه باید در بازار پول خرج کنی. این نشان می دهد که تو از رودرو شدن با این اهریمن وسوسه گر و ولخرج عاجزی و به همین خاطر با پول کمتر برداشتن سعی می کنی او را ناتوان سازی. وقتی تو خودت نمی توانی به این اهریمن وسوسه گر پنهان در درون وجودت اعتماد کنی و با سخت گیری خود را از شر او خلاص می کنی ، چگونه انتظار داری من به تواعتماد کنم و از هدر رفتن پولم نترسم!؟

 

[ پنج شنبه 4 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 963

داستان شماره 963

لباسی بپوش که دیده نشوی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از شاگردان شیوانا به سرووضع خود فراوان می رسید و هر وقت موضوع کمک به مردم دهکده و یا مشارکت در انجام کاری دسته جمعی مطرح می شد ، شیوانا این شاگرد شیک پوش و خوش سرولباس را از شرکت در جمع معاف می کرد و کاری درون مدرسه به او می سپرد. سرانجام روزی طاقت شاگرد طاق شد و با خشم نزد استاد رفت و از او پرسید:” ظاهرا شما در سروضع و لباس پوشیدن و آرایش من چیزی نامناسب می بینید که مرا از شرکت در جمع خلاص می کنید. شما بگوئید من چه لباسی بپوشم که لیاقت شرکت در مشارکت های جمعی مدرسه را داشته باشم!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” لباسی بپوش که دیده نشوی و آرایشی کن که خودت باشی
شاگرد گیج و سردرگم به خانه رفت و لباسی کهنه و زهوار دررفته به تن کرد و  سرو تن به خاک آلوده به مدرسه آمد. وقتی وارد کلاس شد همه شاگردان با تعجب به سمت او خیره شدند و مات و مبهوت به او زل زدند. شیوانا دوباره تبسمی کرد و گفت:” ببین همه تو را دیدند. و برایشان غریب جلوه کردی ! برگرد و لباسی بپوش که بقیه تو را نبینند و آرایشی داشته باش که خودت را نشان دهد
شاگرد به منزل برگشت و لباسی معمولی به تن کرد و مانند بقیه مردم عادی ده خود را آراست. وقتی او دوباره وارد کلاس شد همه او را مانند یکی از افراد عادی در جمع خود پذیرفتند و بدون خیره شدن به او به کار خود ادامه دادند. شیوانا با لبخند گفت:” ببین دوست من! اگر مانند مردم عادی لباس بپوشی ، درجمع تابلو نمی شوی و نگاه مردم بی جهت به سمت تو قفل نمی شود و تو از این بابت دچار عذاب نمی شوی.وقتی هم که آرایش غیر عادی نمی کنی ، باز مردم خود واقعی تو را مثل بقیه می پذیرند و با تو صمیمی می شوند. من دوست ندارم بچه های مدرسه شیوانا وقتی برای یک کار مشارکتی به جایی می روند بقیه با نگاه های آزاردهنده و تمسخر آمیز به آنها خیره شوندو وادارشان کنند که انزوا و گوشه گیری پیشه کنند. از امروز دیگر تو مشکلی نداری و می توانی در هر کار جمعی مانند بقیه شرکت کنی

 

[ پنج شنبه 3 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 962

داستان شماره 962

عاشق دیوانه نیست

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردی دو پسر داشت. یکی ساده لوح ومهربان و دیگری زرنگ و مکار وبی رحم. مرد می خواست ثروت خود را بین پسرانش تقسیم کند. به همین خاطر نزد شیوانا آمد و از او در اینخصوص نظرخواست. شیوانا از مرد پرسید:” آن پسری که او را ابله و ساده لوح می خوانی آیا تا به حال عاشق شده است؟
مرد لیخند تلخی کرد و گفت:” بله استاد! به شدت دلسپرده دختر جوان همسایه است و اتفاقا دخترک هم شیفته اوست. در مقابل پسر دومم زرنگ است و سنگدل و هیچ کس نتوانسته در درون قلب او رخنه کند. من مطمئنم پسر دومم می تواند کل ثروت مرا حفظ کند و پسر ساده لوحم عقل کافی برای نگهداری این ثروت را نخواهد داشت. اما هر چه شما بگوئید من همان کار را خواهم کرد
شیوانا به مرد ثروتمند گفت که ثروت را به مساوات بین پسرانش تقسیم کند وحتی سهمی که برای خود و همسرش کنار گذاشته را هم در اختیار پسر ساده دل قرار دهد
مرد ثروتمند با تعجب نصیحت استاد را پذیرفت و چنین کرد. یکسال گذشت وسال بعد مرد ثروتمند نزد شیوانا آمد و گفت:” من طبق رای شما عمل کردم. پسر ساده دلم با دختر مورد علاقه اش ازدواج کرد و بخشی از زمین و ثروتی که در اختیارش بود  را به کار انداخت ورونق فراوانی در کسب و کار پیدا کرد.اما پسر سنگدل وزیرکم تمام ثروتش را در راه عیش و عشرت تلف کرد و خود را آواره بیابانها نموده است. شما از کجا می دانستید که پسر اولم دیوانه نیست و عقل و خرد کافی برای مدیریت ثروت من و خانواده اش را دارد!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” تو گفتی پسر اولت عاشق و دلباخته دختر همسایه شده است و توانسته نظر دخترک را نیز به عشق پاک و صمیمی اش جلب کند. یک عاشق هرگز دیوانه نیست و در واقع مجنون و کم خرد کسی است که از عاشق شدن و عشق ورزیدن عاجز و ناتوان است.من از روی نشانه هایی که دادی فهمیدم پسر خردمند تو کدامیک است و به همین خاطر چنین رای دادم

 

[ پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 961

داستان شماره 961

سگ را با خودم می برم!!؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا استاد معرفت با عده ای در کاروانی همسفر بود. یکی از همسفران او پسر جوان تنومند و قوی هیکلی بود که با پدرو مادر پیرش سفر می کرد و حرمت آنها را نگاه نمی داشت و دائم با صدای بلند و پرخاشگری با آنها صحبت می کرد و به آنها دشنام می داد.  هیچکس هم به خاطر هیکل و بی ادبی جوان جرات نصیحت او را نداشت
در طول سفر آب ذخیره کاروان تمام شد و همه در سایه درختی متوقف شدند تا فکری برای تشنگی و تامین آب کاروان کنند. شیوانا که طاقتش بیشتر بود و مهارت مسیر یابی داشت، تصمیم گرفت پای پیاده به آنسوی تپه ای برود و چشمه ای بیابد.به همین خاطر سگی از سگ های نگهبان کاروان را انتخاب کرد تا با خود ببرد و  در مسیر تنها نباشد
یکی از کاروانیان گفت:” ای استاد معرفت. پیشنهاد می کنم این جوان تنومند را با خود ببرید تا در صورت بروز خطر بتواند به شما کمک کند!” شیوانا تبسمی کرد و گفت:” این جوان نسبت به کسانی که او را به دنیا آورده اند و بزرگ کرده اند و به این تنومندی رسانده اند  اینقدر ناسپاس و بی ادب است! او چگونه می تواند هنگام حادثه به من که با او غریبه ام کمک کند!!؟ من ترجیح می دهم سگ را با خودم ببرم!!؟
شیوانا این را گفت و به همراه سگ به سمت تپه به راه افتاد. غروب همان روز شیوانا موفق شد چشمه آبی پیدا کند و  و عده ای از روستائیان محلی را با مشک های پر از آب نزد  کاروان تشنه و درراه مانده بیاورد

 

[ پنج شنبه 1 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 960

داستان شماره 960

او می خواهد کنار تو باشد

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا استاد افسانه ای معرفت و روشنایی از جاده ای می گذشت. کنار جاده مرد جوانی را دید که غمگین و افسرده روی تخته سنگی نشسته و به افق خیره شده است. شیوانا کنار مرد نشست و دلیل اندوهش را پرسید. مرد جوان آهی کشید و گفت:” مشکلات زیادی در زندگی نصیبم شده است. زن و فرزند را از دست داده ام و در این دیار غریب دچار بیماری شده ام. زندگی ام آنقدر سخت و طاقت فرسا شده است که گاهی فکر می کنم چرا خداوند عالم اینقدر مشکل و مصیبت را یکجا به سمت من فرستاده است!؟ مگر من چه گناهی کرده ام که این همه سختی یکجا نصیبم شده است!؟
شیوانا تبسمی کرد و پرسید: ” آیا تا به الآن با وجود همه سنگینی و سختی بارها  و مصیبت ها ، از حمل آنها عاجز شده ای !؟
جوان سری تکان داد و گفت:” نه! از دور مصیبت ها مثل ابرهای تیره و سیاه به نظر می رسند. ولی وقتی بالای سرم ظاهر می شوند تیرگی شان را از دست می دهند و خاکستری می شوند و برایم قابل تحمل به نظر می رسند. اما در هر حال با وجودی که به شکلی این مصائب را از سر می گذرانم ولی با این وجود سختی های زیادی را متحمل می شوم
شیوانا دستی به شانه های مرد جوان زد و گفت: ” برخیز و از این همه مصیبت خدارا شکرگذار باش! وقتی خالق هستی از بعضی بندگانش خوشش می آید ، بارهای سنگین را بر دوش آنها حواله می کند و خودش هم کنار این بندگان قرار می گیرد و سنگینی بخشی از این بارها را خودش متحمل می شود. او با اینکارش بزرگترین لطف را در حق بنده اش می کند و آن این است که شانه به شانه اش حرکت می کند و با او همراهی می کند و در صورت نیاز کل بار را برای لحظاتی بردوش خودش حمل می کند! برخیز و به جای ناسپاسی و یاس از خالق هستی بخواه شانه هایی بزرگتر و قلبی وسیع تر به تو عطا کند تا بتوانی بازهم بارهای سنگین تری را بپذیری و فرصت حضور خالق را در کنار خودت بیشتر سازی! مصیبت های زندگی تو بیشتر است چونکه او می خواهد بیشتر کنار تو باشد!شک نکن که تو برای او از بقیه عزیز تری

 

[ پنج شنبه 30 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 959

داستان شماره 959

 

قبل از اینکه

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شش دختر و پسر افسرده و غمگین نزد شیوانا آمدند وهر یک در مورد مشکلی که داشتند از او کمک خواستند
اولی گفت:” استاد مرا می خواهند به کاری وادارند که واقعا نمی خواهم! به من بگوئید چه کنم!؟
شیوانا با لبخند گفت:” قبل از اینکه…” و سپس سکوت کرد
دومی گفت:” استاد امورات زندگی اصلا به نفع من نیست و همه چیز برضد من است! از این زندگی به شدت می ترسم
شیوانا مجددا گفت:” قبل از اینکه ….” و باز ساکت شد
سومی گفت: ” چیزهایی باارزشی دارم که می ترسم آنها را از دست بدهم. چه تضمینی وجود دارد که دوست داشتنی هایم را در این دنیا حفظ کنم!؟
شیوانا در پاسخ مانند قبل گفت:” قبل از اینکه…..” و دوباره هیچ نگفت
چهارمی گفت:” دیگران در کارم دخالت می کنند و با غرض ورزی زندگی ام را تباه ساخته اند. آینده من با این همه مداخله گر کینه جو چگونه خواهد شد؟
این بار هم شیوانا زمزمه کرد:”قبل از اینکه….” و بعد سکوت پیشه کرد
پنجمی گفت:”به شدت ترس برم داشته است و احساس می کنم ترس و وحشت همه زندگی ام را پر کرده است. با این ترس و هراس چگونه زندگی کنم!؟
شیوانا باز همان عبارت تاتمام “قبل از اینکه ….” را تکرار کرد و زبانش را بست
و ششمی گفت:”به آخر خط رسیده ام و احساس می کنم دیگر نمی توانم یک قدم به جلو بگذارم. کمکم کن استاد
شیوانا آهی کشید و گفت:” خردمند و سالک معرفت کسی است که قبل از رسیدن به سر این چاله ها، خودش را از افتادن در این سیاه چاله ها برهاند
قبل از اینکه خود را مجبور کنی که چیزی را که نمی خواهی به زور بپذیری ، لختی توقف کن و به این بیاندیش که در درون وجود تو قدرت اراده و اختیاری قرارداده شده است که تو می توانی با تکیه بر آن هر لحظه بخواهی جواب منفی دهی و مسیری دیگر را برگزینی
قبل از اینکه وقت خود را روی شکایت و گله از شرایط سخت زندگی تلف کنی و از شرایط بد روزگار بنالی ، اندکی توقف کن و برای لحظه ای فکر کن و ببین که هر چیزی در این دنیا اگر از زاویه درست به آن بنگری می تواند معنایی خیر و مثبت در خود داشته باشد. همین دیدن خیر در امورات زندگی تو را آرام می سازد و هیچ حادثه ای دیگر برای تو آزار دهنده نیست
همینطور قبل از اینکه دیگران را به خاطر دخالت در کارهایت مقصر بدانی و سرزنش کنی ، چند قدم به عقب بردار و دریاب که راه کنترل هدف و مقصد در زندگی این است که مسئولیت همه کارهایت را تمام و کمال بپذیری و بی جهت در دیگران به جستجوی دلایل زندگی خودت نگردی.
قبل از اینکه خودت را تسلیم ترس کنی و درون زندان ترس خود را حبس کنی به این فکر کن که همین ترس می تواند بهترین آموزگار تو باشد و تو می توانی با تکیه بر همین ترس از قبل آماده تر باشی و با اعتماد و آمادگی بیشتری به سمت جلو گام برداری
و قبل از آنکه گمان کنی به پایان خط رسیده ای یک نفس عمیق بکش و به این فکر کن که همین لحظه ای که الآن در اختیار داری هنوز دست نخورده و خراب نشده است و تو می توانی با استفاده از همین لحظه الآن و چند لحظه دیگری که در آینده منتظرتوست دست و پایی بزنی و زندگی خود را از آنچه هست بهتر سازی

 

[ پنج شنبه 29 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 958

داستان شماره 958

به چه چیزت افتخار کنیم!!؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم
زن و دختر جوانی پیرمردی خسته و افسرده را کشان کشان نزد شیوانا آوردند و در حالی که با نفرت به پیرمرد خیره شده بودند از شیوانا خواستند تا سوالی را از جانب آنها از پیرمرد بپرسد
شیوانا در حالی که سعی می کرد خشم و ناراحتی خود را از رفتارزشت دختر و زن با پیرمرد پنهان کند ، از زن قضیه را پرسید. زن گفت:” این مرد همسر من و پدر این دختر است. او بسیار زحمت کش است و برای تامین معاش ما به هر کاری دست می زند. از بس شب و روزکار می کند دستانی پینه بسته و سروصورتی زخمی و پشتی خمیده و قیافه ای نه چندان دلپسند پیدا کرده است. وقتی در بازار همراه ما راه می رود ما در هیکل و هیبت او هیچ چیزی برای افتخار کردن پیدا نمی کنیم و سعی می کنیم با فاصله از او حرکت کنیم. ای استاد بزرگ از طرف ما از این پیرمرد بپرسید ما به چه چیز او به عنوان پدر و همسر افتخار کنیم و چرا باید او را تحمل کنیم!؟
شیوانا نفسی عمیق کشید و دوباره از زن و دختر پرسید:” این مرد اگر شکل و شمایلش چگونه بود شما به او افتخار می کردید!؟
دخترک با خنده گفت:” من دوست دارم پدرم قوی هیکل و خوش تیپ و خوش لباس باشد و سروصورتی تمیز و جذاب داشته باشد و با بهترین لباس و زیباترین اسب و درشکه مرا در بازار همراهی کند
زن نیز گفت:” من هم دوست داشتم همسرم جوان و سالم و تندرست و ثروتمند و با نفوذ باشد و هر چه از اموال دنیا بخواهم را در اختیار من قرار دهد. نه مثل این پیرمرد فرتوت و از کار افتاده فقط به اندازه بخور ونمیر برای ما درآمد بیاورد!؟به راستی این مرد کدام از این شرایط را دارد تا مایه افتخار ما شود؟ ای استاد از او بپرسید ما به چه جیز او افتخار کنیم!؟
شیوانا آهی کشید و به سوی پیرمرد رفت و دستی به شانه اش زد و به او گفت:” آهای پیرمرد خسته و افسرده! اگر من جای تو بودم به این دختربی ادب  و مادر گستاخش می گفتم که اگر مردی جوان و قوی هیکل و خوش هیبت و توانگر بودم ، دیگر سراغ شما آدم های بی ادب و زشت طینت نمی آمدم و همنشین اشخاصی می شدم که در شان و مرتبه آن موقعیت من بودند!؟
پیرمرد نگاه سنگینش را از روی زمین بلند کرد و در چشمان شفاف شیوانا خیره شد و با صدایی که آکنده از بغض گفت:” اگر این حرف را بزنم دلشان می شکند و ناراحت می شوند!! مرا از گفتن این جواب معاف دار و بگذار با سکوت خودم زخم زبان ها را به جان بخرم و شاهد ناراحتی آنها نباشم
پیرمرد این را گفت و از شیوانا و زن و دخترش جدا شد و به سمت منزل حرکت کرد
شیوانا آهی کشید ورو به زن ودختر کرد و گفت:” آنچه باید به آن افتخار کنید همین مهر و محبت این مرد است که با وجود همه زخم و زبان ها و دشنام ها لب به سکوت بسته تا مبادا غبار غم و اندوه بر چهره شما بنشیند

 

[ پنج شنبه 28 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 957

داستان شماره 957

فرشته یا گرگ

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا استاد معرفت مشغول درس دادن بود که یکی از افسران امپراتور همراه سربازانش بی ادبانه وارد جلسه شد وکنار دیوار ایستاد و به حرف های استاد گوش فرا داد. شیوانا بی اعتنا به افسر به حرف خود ادامه داد و گفت: “می گویند درون هر انسانی دو فرشته هستند که یکی انسان را به خوبی و دیگری به بدی وسوسه می کند!امروز می خواهیم راجع به این موضوع صحبت کنیم!”افسر بلافاصله وسط بحث پرید و به سمت شیوانا رفت و   مستقیم مقابل استاد ایستاد وبا صدای بلند گفت:” اما جناب امپراتور گفته است که درون انسان گرگ هایی هستند که دائم با هم در جدالند! آیا شما با این حرف امپراتور مخالف هستید!؟
شیوانا به چشمان افسر خیره شد و تبسمی کرد و گفت:” بلی! حق با امپراتور است. درون هر انسانی دو نوع گرگ وجود دارد. یکی از گرگ ها مهربان است و ساکت و آرام و به هیچ کس آزار نمی رساند و اهل مکر و حیله نیست و فقط زمانی واکنش نشان می دهد که کسی از مسیر درست منحرف شده باشد و یا به او آزار برساند. در مقابل گرگ دیگری هم درون انسان هست که همیشه خشمگین است و دائم سعی در کینه ورزی و آسیب رسانی به دیگران دارد و بی دلیل به هر کسی که سرراهش سبز شود حمله می کند! این دو گرگ مهربان و خشمگین در وجود انسان ها دائم در جنگ و جدال هستند
افسر امپراتور که از این جواب شیوانا یکه خورده بود شرمنده و خجل پرسید:” و کدام گرگ معمولا برنده می شود!؟
شیوانا با لبخند گفت:” این بستگی به من و تو دارد که کدام گرگ را بیشتر غذا بدهیم! و به کدام گرگ بیشتر رسیدگی کنیم
آنگاه شیوانا رو به افسر کرد وپرسید:” پس می بینید که امپراتور درست گفته اند که درون هر انسانی گرگ هایی است که با هم در جدالند! آیا شما با این حرف امپراتور مشکلی دارید!؟
افسر هیچ نگفت و بلافاصله به همراه سربازانش مدرسه شیوانا را ترک کرد و رفت.وقتی افسر رفت شیوانا به سمت شاگردان برگشت و گفت:” مهم نیست این دو موجودی که درون هر فردی در جدال اند گرگ باشند یا فرشته! مهم این است که شما به کدام یک خوراک می دهد و کدام یکی را می پرورانید

 

[ پنج شنبه 27 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 956

داستان شماره 956

طنابی به نام نفرت

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی کدخدای ده در وسط بازار دهکده شروع به صحبت کرد و از خودش و توانایی هایش تعریف نمود. پیرمرد سبزی فروشی به خنده به او گفت که بهتر است به جای تعریف از خود یک توالت عمومی در کنار بازار دهکده بسازد تا مردم هنگام خرید و شلوغی بازار دچار مشکل نشوند
کدخدا تبسمی کرد و گفت تو که مغازه ات خراب است اگر توانستی در عرض دو روز یک مغازه نو بسازی آنگاه من قول می دهم که در عرض یک هفته یک توالت عمومی بزرگ در کنار بازار ایجاد کنم
سبزی فروش چون دست تنها بود و کسی را نمی شناخت به مدرسه شیوانا آمد و از شیوانا برای ساختن مغازه نو کمک خواست. شیوانا سری تکان داد و گفت.  دو روز زمان کمی است. باید هم مغازه خراب شود و هم نخاله های آن به جایی دیگر برده شود و هم خاک و سنگ و ملات جدید به محل مغازه آورده شود و به سرعت بنا شکل گیرد. من و شاگردان مدرسه می توانیم در ساخت بنای جدید به تو کمک کنیم. اما خراب کردن و جابجایی نخاله ها وقت می گیرد. بیا بخش سنگین و پرزحمت اینکار را به خود کدخدا و همکارانش واگذار کنیم
سبزی فروش با حیرت پرسید:” چگونه اینکار را انجام دهم؟ او به خون من تشنه است و از من به شدت متنفر است!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” اتفاقا هدایت و کنترل کسانی که از تو متنفرند برای انجام کارهایی که می خواهی بسیار راحت و ساده است.  فردا صبح در بازار دهکده جلوی همه مردم مقابل کدخدا خود را ضعیف نشان بده و به او بگو که در لابلای خاک و نخاله این مغازه تو هزاران خاطره ارزشمند داری و اگر خراب شود از غصه جان می بازی و از بین می روی و از او بخواه که دست از تصمیمش بردارد. در ضمن طوری که بقیه نشنوند به او بگو که نمی توانی دردو روز مغازه سبزی فروشی را از نو برپا سازی
مرد سبزی فروش سری تکان داد و روز بعد همان کاری را که شیوانا گفته بود در وسط بازار دهکده انجام داد. بخصوص وقتی مرد سبزی فروش به آهستگی در گوش کدخدا گفت که قادر به بازسازی مغازه دردو روز نیست کدخدا دیگر از شادی در پوست خود نمی گنجید. مرد سبزی فروش با التماس به کدخدا گفت که دور شدن از درودیوار این مغازه برای او عذاب آورترین اتفاق است و سقف و دیوارهای این مغازه برای او عزیزترین چیزهای عالم هستند
همان ساعت کدخدا و افرادش با بیل و کلنگ به جان مغازه مرد سبزی فروش افتادند و تا شب نشده تمام آن را با خاک یکسان کردند و نخاله ها را به بیرون دهکده منتقل ساختند. هنگام غروب کدخدا با لبخند مقابل مرد سبزی فروش ایستاد و گفت :” این سزای کسی است که مرا به ساختن توالت عمومی مجبور کند! حال برو و عزیزترین بخش زندگی ات را در خاک و خل های اطراف دهکده جستجو کن
شب وقتی همه بازار را ترک کردند شیوانا و بقیه شاگردان به کمک مرد سبزی فروش آمدند و تا صبح به طور پیوسته و نوبتی  کار کردند. صبح که خورشید طلوع کرد مردم در بازار یک مغازه سبزی فروشی بسیار زیبا و محکم و نوساز را دیدند که درست جای خرابه های مغازه قبلی ساخته شده بود و سبزی فروش تمام بساط خود را در داخل مغازه جدیدش پهن کرده بود. خبر که به کدخدا رسید از تعجب مات و مبهوت ماند و حیرت زده خود را به بازار رساند و مقابل سبزی فروش ایستاد و گفت:” تو چگونه این کار را انجام دادی!؟
سبزی فروش شانه هایش را بالا انداخت و گفت:” اگرعشق تو به نفرتت کورت نمی کرد این اتفاق هرگز نمی افتاد! حال باید کفاره عشق ات را پس دهی و به قولت عمل کنی و بازار را با ساختن یک توالت عمومی مجهز سروسامانی ببخشی

 

[ پنج شنبه 26 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 955

داستان شماره 955

آیا کوه ها فروریختند! ؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی شیوانا از مقابل خانه مرد ثروتمندی عبور می کرد. مرد ثروتمند روی بالکن خانه ایستاده بود و جاده را نگاه می کرد. وقتی شیوانا را دید از همان بالای بالکن با صدای بلند گفت:” استاد! امروز زیباترین و باشکوه ترین روز زندگی من است. امروز با دختری که عمری دوست داشتم ازدواج می کنم! آیا امروز باشکوه ترین روز تاریخ نیست!؟
شیوانا تبسمی کرد و به مرد گفت:” تو از آن بالا می توانی کوهستان و قله را ببینی. خوب نگاه کن ببین آیا کوهستان از جای خود تکان خورده و درختان دشت ریشه هایشان درآمده و در فضا شناورند!؟
مرد ثروتمند با تعجب به کوه و دشت خیره شد و گفت:”نه استاد! هیچ چیز در طبیعت تغییری نکرده است!؟اما

 

….......
شیوانا سری تکان داد و گفت:”پس من را هم مثل کوه حساب کن! ” و آنگاه راه خود را گرفت و رفت
چند سال بعد دوباره شیوانا از مقابل خانه آن مرد ثروتمند عبور می کرد. آن مرد روی بالکن نشسته بود و چند کودک قد و نیمقد در اطرافش بازی می کردند. مرد ثروتمند دوباره وقتی شیوانا را دید با صدای بلند گفت:” استاد من خوشبختی ام به حد کمال رسیده است!؟ ببین صاحب چه ثروت بیشماری و چه کودکان زیبایی شده ام. همه به وضعیت من حسرت می خورند. شما اینطور فکر نمی کنید!؟
شیوانا دوباره به سمت کوه اشاره کرد و گفت:” از کوه و قله و دشت برایم بگو! آیا آنها هم مثل تو تغییر کرده اند و مانند تو سرازپا نمی شناسند!؟
مرد ثروتمند مات و مبهوت به کوه و دشت خیره شد و گفت:” البته که نه استاد! اما

........
شیوانا راهش را کشید و رفت و در حال رفتن گفت:” پس من و بقیه آدم ها را هم مثل کوه حساب کن!” و آنگاه راه خود را گرفت و رفت
مدتی بعد آن مرد ثروتمند خسته و زخمی و افسرده وارد دهکده شیوانا شد و در حالی که چهره اش زار ونزار شده بود و بسیار ضعیف و درمانده می نمود نزد شیوانا رفت و مقابلش نشست و زار زار شروع به گریه نمود
شیوانا دستی روی شانه اش زد و دلیل ناراحتی اش را پرسید. مرد مایوس و ناامید گفت که ناگهان زلزله ای آمده و تمام هستی و نیستی اش در چند دقیقه از بین رفته است و او الآن تنهاترین و فقیرترین انسان روی زمین است و هیچ دلیلی برای زنده ماندن در خود نمی بیند.
شیوانا گفت:”وقتی از دیارت به این سمت می آمدی آیا به کوه ودشت هم نظری انداختی!؟
مرد آهی کشید وسری تکان داد و گفت:” آری استاد! اما برای کوه و دشت و درختان و پرندگان صحرا انگار هیچ اتفاقی نیافتده است. آنها مثل هر روزبودند و پرنده ها مثل همیشه بی اعتنا به وضعیت من  آواز می خوانند و همانگونه که بودند به زندگی خود ادامه می دادند
شیوانا سکوت کرد وهیچ نگفت. مرد نگاه کم فروغش را به چهره شفاف و درخشان شیوان دوخت و پرسید:” اما این چه ربطی به مشکل من دارد!؟
شیوانا همچنان ساکت و آرام به چهره مرد خیره شد و هیچ نگفت
بعد از چند لحظه مرد انگار نکته مهمی را دریافته باشد سرش را به سمت آسمان بلند و کرد و آهی عمیق کشید و گفت:” بله استاد! حق با شماست. بزرگترین شادی ها و سنگین ترین غم ها برای دنیای اطراف ما پشیزی ارزش ندارد. ما نبوده ایم و نخواهیم بود و این دنیا بی اعتنا به ما و داشته ها و نداشته های ما به زندگی خود ادامه می دهد. بنابراین شکوه و زاری ما یا شادی و خوشی ما فقط به خود ما مربوط است و دنیای اطراف ما عملا کاری به ما و احساسات ما ندارد. اینکه خیلی بی رحمی و بی انصافی است
شیوانا دستی روی شانه مرد زد و گفت:” اگر غیر از این بود تو دیگر دلیلی برای ادامه زندگی و محیطی برای شاد زیستن نداشتی. برخیز و باقیمانده زندگی ات را برای خودت و نه برای نمایش به دیگران زندگی کن.متاسفانه حقیقت این است که هرگز تماشاچی مناسبی برای نمایش های ذهنی من و تو در کوه و دشت و صحرا وجود ندارد

 

[ پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 954

داستان شماره 954

 تنها کار مفید آلان

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا همراه کاروانی درراهی می رفت. ظهر به منزلی رسیدند و چون تا منزل بعدی یک روز کامل راه بود ، تصمیم گرفتند همانجا استراحت کنند و سحرگاه روز بعد به سمت منزل بعدی حرکت کنند. وقتی همه مستقر شدند. شیوانا سطل آبی برداشت و به سراغ پله های شکسته حجره ای رفت و با گلی که فراهم کرده بود شروع به ترمیم پله های شکسته نمود
یکی از کاروانیان مات و مبهوت به شیوانا خیره شد و با تعجب گفت:” استاد ! شما با این همه علم و معرفت ، چرا وقت گرانبهای خود را به بنایی و بازسازی پله های شکسته کاروانسرایی  بین راهی تلف می کنید. حیف از شما نیست که استراحت نمی کنید و به این قبیل کارهای بی ارزش  می پردازید!؟ در ثانی کسی به شما بابت انجام اینکار پول نمی دهد. پس چرا زحمت می کشید و انرژی خود را هدر می دهید؟
شیوانا بی اعتنا به مرد معترض به کار خود ادامه داد.مرد کاروانی که از بی اعتنایی شیوانا خشمگین شده بود با صدای بلند در حالی که شیوانا را مسخره می کرد گفت:” استاد بزرگ! همانطور که کار می کنید می توانید بگوئید تفاوت یک آدم نادان و یک سالک معرفت چیست!!؟
شیوانا لبخندی زد و گفت:”من در خصوص انسان نادان اطلاعات زیادی ندارم! اما یک سالک معرفت کسی است که در هر لحظه از زندگی اش صرف نظر از پولی که به او می دهند مفیدترین کاری که از او برمی آید را انجام دهد . من  از الآن تا غروب کاری برای انجام ندارم. خسته هم نیستم. من اینکار را انجام می دهم چون تنها کار مفید ی است که الآن می توانم انجام دهم و همین احساس مفید بودن برای من کفایت می کند

 

[ پنج شنبه 24 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 953

داستان شماره 953

مواظبش باشید

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی به خاطر وقوع سیل زنان و کودکان دهکده شیوانا ، درون ساختمان بزرگی پناه داده شدند و قرار شد چند نفر نگهبان مرد  برای حفاظت از این ساختمان از بین اهالی دهکده انتخاب شوند
شیوانا مردان دهکده را جمع کرد و از آنها خواست تا برای اینکار دواطلب شوند. جوانی بلند قد  از بین مردان  به پوزخند و خطاب به بقیه  گفت:” دختران و زنان موجودات کثیف و غیر قابل اعتمادی هستند و یک سالک معرفت هرگز خودش را برای محافظت از آنها به زحمت نمی ندازد
اما بقیه مردم به سخنان او اعتنایی نکردند و چند نفر برای اینکار پیشقدم شدند. شیوانا آنها را کناری کشید و بقیه را مرخص کرد و وقتی با داوطلبین تنها شد ، از آنها خواست تا شغل نگهبانی را سخت جدی بگیرند و با حساسیت کامل مواظب آمد و شد افراد مشکوک باشند
در آخر کلماتش شیوانا خطاب به نگهبانان گفت که به شدت مواظب آن جوان بلند قد مدرسه هم باشند و اجازه ندهند که بی دلیل به ساختمان نزدیک شود
یکی از داوطلبین با تعجب گفت:” اما استاد ! او در حضور همه مردم گفت که نسبت به دختران و زنان نظر مساعدی ندارد و آنها را موجودات کثیفی  می داند! چطور می گوئید مواظب او باشیم!؟
شیوانا آهی کشید و گفت:” به طور خیلی ساده و کاملا مشخص آن جوان بلند قامت از لحاظ روحی بیمار است و می تواند برای زنان و کودکان ساختمان خطرناک باشد. دلیلش هم خیلی ساده است ، زنان و دختران هیچ فرقی با مردان و پسران ندارند و کسی که آنها را بد و ناشایست می خواند بدون تردید دچار مشکل ذهنی است! پس به شدت مواظبش باشید

 

[ پنج شنبه 23 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 952

داستان شماره 952

آن سی و نه بار گمشده

 

بسم الله الرحمن الرحیم
انبار دهکده هرازچندگاهی مورد دستبرد قرار می گرفت و بخشی از مواد غذایی در آن به سرقت می رفت. سرانجام روزی نگهبان انبار جوانی پاشکسته را نزد شیوانا و شاگردان آورد و در حالی که با خشونت با جوان زخمی رفتار می کرد مقابل شیوانا با غرور سینه سپر کرد و گفت:” استاد امروز بالاخره این سارق چابک و تند و تیز را گرفتیم. او بعد از هر بار سرفت همراه مواد غذایی سرقتی به بالای درختی پناه می برد و آنجا مدتی می ماند تا آبها از آسیاب بیافتد و بعد از درخت پائین می آمد و پی کار خود می رفت. اما اینبار نتوانست تعادل خود را روی درخت حفظ کند و از بالای درخت روی زمین افتاد و پایش شکست و به همین خاطر سرانجام بعد از چهل بار سرقت سرانجام دستگیرش کردیم.
شیوانا دستور داد سارق جوان را به سرعت مداوا کنند و از نگهبان خواست تا فورا از مقابل چشمانش دور شود. نگهبان با حیرت پرسید:” اما استاد! او یک سارق است و نباید درمان شود!! در ثانی شما هم باید مرا به خاطر گرفتن او تشویق کنید! نه اینکه با من اینگونه صحبت کنید!؟”
شیوانا با حیرت به چهره نگهبان خیره شد و گفت: “او یک زخمی است و قبل از محاکمه باید درمان شود. در مورد تشویق هم باید بگویم که بار چهلم او خود به زمین سقوط کرد  و به شما  فرصت دستگیری اش را داد. شما هم باید در محکمه کنار این جوان محاکمه شوید و به این سوال جواب دهید که  آن سی و نه بار قبلی کجا بودید! ؟

 

[ پنج شنبه 22 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 951

داستان شماره 951

زیبایی چیست

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید:” استاد چگونه است که هر انسانی یک شغل و قیافه خاصی را زیبا و قشنگ می پندارد! یکی قد بلند و ابروی باریک را دوست دارد و دیگری ابروهای پرپشت و چشمان درشت را می پسندد و فردی دیگر به تیپ و قیافه کاملا متفاوتی دل می بندد. دلیل این همه تنوع در تفسیر زیبایی چیست ؟ و از کجا بدانیم که همسر آرمانی ما چه شکل و قیافه ای دارد!؟
شیوانا پاسخ داد: ” موضوع اصلا شکل و قیافه نیست. موضوع خاطره خوش و اثرگذار و مثبتی است که آن شخص در زندگی کودکی و جوانی خود داشته است. همه اینها بستگی به این دارد که آن شخص یا اشخاصی که به انسان توجه داشته اند و با او صمیمی شده اند قیافه شان چه شکلی بوده است. در واقع وقتی انسان به چهره ای خیره می شود در لابلای رنگ چشم و شکل ابرو و اندام فرد محبت و شور و شوق و مسرتی را جستجو می کند که در ذهن خود قبل از آن از صاحب چنان هیبتی تجربه نموده و یا در خاطره اش حک شده است. انسان ها همه شبیه همدیگرند و هیچ کسی زیباتر از دیگری نیست. این ذهن ماست که در لابلای شکل و قیافه و رفتار و حرکات آدم ها به دنبال گمشده رویاهای خود می گردد و آن را به چشم زیبا و تیر مژگان ترجمه می کند
آنگاه شیوانا لختی سکوت کرد وسپس لبخندی زد و گفت: “خوب در اطراف خود دقیق شوید! مردی را می بینید که از سرزمینی دور همسری را برای خود انتخاب کرده است. در چهره آن دختر دقیق شوید! می بینید که شباهت هایی غیر قابل انکار با همشهریان و اهل خانواده و فامیل آن مرد دارد. در واقع او این شباهت ها را در قیافه آن زن دیده است و همه خاطرات خوبی که در کودکی با صاحبان چنین مشخصاتی داشته را به یکباره در چهره ان زن دیده است و به او دلباخته است. برای همین است که زیبایی مورد اشاره دیگران برای شما عادی جلوه می کند و اهالی یک قبیله خاص ، اشخاص با شکل و قیافه ثابت و مشخصی را زیبا و جذاب می پندارند. در واقع هیچکس زیباتر از دیگری نیست. این خاطرات متصل به شکل و چهره و ادا و اطوار هاست که توهم تفاوت زیبایی  را در ذهن ها ایجاد می کند

 

[ پنج شنبه 21 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 950

داستان شماره 950

تا سرحد مرگ

 

بسم الله الرحمن الرحیم
زن و شوهر جوانی تازه ازدواج کرده بودند و برای تبرک و گرفتن نصیحتی از شیوانا نزد او رفتند. شیوانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند و از مرد پرسید :” تو چقدر همسرت را دوست داری!؟” مرد لبخندی زد و گفت:” تا سرحد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود!” شیوانا از زن پرسید:” تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری!؟ زن شرمناک تبسمی کرد و گفت : ” من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد و اصلا هیچ نشانه ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد.در آن لحظات حتی حاضرنخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید. اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند. در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که “تاسرحد مرگ متنفر بودن“ تاوانی است که برای “تا سرحد مرگ دوست داشتن“ می پردازید. عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید ، این هردو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد. سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید

 

[ پنج شنبه 20 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 949

داستان شماره 949


نوشته ها برای ما نیست

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شاگردان مدرسه شیوانا نزد او آمدند و با تعجب به او گفتند که کدخدابه عنوان نماینده امپراتور در دهکده روی تابلوی بزرگی در وسط دهکده از خودش و نظراتش تعریف و تمجید کرده و پای تابلو هم از طرف اهالی دهکده و مدرسه شیوانا امضا نموده است. قضیه چه می تواند باشد!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” نگران نباشید! قاصد امپراتور هر وقت به این دهکده می آید فقط نوشته ها ی این تابلو را می خواند و می رود.  کدخدا این تابلوی بزرگ را برای اطلاع مردم دهکده یا اهل مدرسه تهیه نکرده است. بلکه آن را برای صحبت غیر مستقیم با امپراتور آنجا نصب کرده و این مطلب روی تابلو را کدخدا برای امپراتور نوشته که به گوش او برسد که ببینید کدخدای این دهکده چقدر با شعور و توانمند و داناست و کارهایی که می کند تا چه اندازه مورد تائید اهالی است. او می خواهد امپراتور را با این نوشته ها فریب دهد و خودش را مطرح کند و به همین خاطر به این تابلو متوسل شده است. شما اهمیتی ندهید. این نوشته برای ما نیست! و دردسری هم متوجه دهکده نمی سازد. امپراتور خودش مورد استفاده  این تابلوها  را می داند و به نوشته های آن هم معمولا هیچ اعتنایی نمی کند

 

[ پنج شنبه 19 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 948

داستان شماره 948

دلیلی برای با او ماندن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا در جمع شاگردانش مشغول صحبت بود. زنی افسرده و پریشان همراه برادرانش نزد او آمد وبا ناراحتی گفت:” همسری داشتم که تاجر بود و موفق! روزی دوستی که معتمد و شریکش بود به او خیانت کرد وتنها و بدون بردن زن و بچه هایش ،  شبانه همه اجناس تجارتخانه را بار کاروانی کرد وبا خود به سرزمینی دیگر برد. همسرم که یک شبه فقیر و درمانده شده بود به ناچار خانه نشین شد. اما من و برادرانم از ترس اینکه آتش فقر و نداری اش گریبانگیر ما شود ، او را با کتک و فحاشی از خود راندیم و من هم فورا از او جداشدم. او هم غمگین و دلشکسته ما را ترک کرد وبی  خبر رفت و دیگر هیچ سراغی از او نداریم
شیوانا آهی کشید و پرسید:” آیا آن شریک خیانتکار چیزی به گرو نزد شوهرت نگذاشته بود که به وقت خیانت آن را ضبط کند!؟
یکی از برادران زن در حالی که از رفتار خود با شوهر خواهرش به خود می بالید  گفت:” چرا! او باغ و منزل کوچکش را با زن و فرزندانش گرو گذاشت. اما وقتی گریخت ، شوهر سابق خواهرمان گفت که حاضر نیست باغ و منزل را از زن و فرزند شریک فراری بگیرد. او گفت که با اینکارخانواده ای را بی گناه آواره می کند و با معذب ساختن خانواده شریک ، جوانمردی و انسانیت خودش را هم با مالش از دست می دهد! در واقع او بیشتر از خود شریک ، نگران زن و فرزند او بود و همین باعث شد ما او را به خاطر این غیرت مسخره از خود برانیم و از ده بیرونش کنیم! جالب است بدانید که آن شریک خیانت پیشه هم در کمال بی غیرتی ، هرگز از زن و بچه های خود سراغی نگرفت و در سرزمینی دور زندگی جدیدی برای خود دست و پا کرد
شیوانا سرش را پائین انداخت. لختی سکوت کرد و آنگاه به چهره زن خیره شد و پرسید:” و اکنون شما از من چه می خواهید؟
زن با حالتی گریان گفت:”آمدیم تا به ما بگوئید که کارمان درست بوده است. ما هزاران دلیل برای دشنام و بی حرمتی و ترک و جدایی از این مرد داشتیم. او در نگاهداری اموالش بی کفایت بود، شریکش را خوب نشناخت و به وقت غنیمت گرفتن ، از همه چیز خودش به خاطر خانواده شریک گذشت. آیا حقش نبود که بدترین ها را در حقش روا بداریم و برای همیشه خودمان را از او جدا کنیم!؟
شیوانا آهی کشید و گفت:” این مرد صدها خصوصیت خوب داشته که هرکدام از آنها می توانسته دلیلی برای با او ماندن باشد. اما شما چون نگران سود و منفعت و جان و مال خود بوده اید به جای آن صدها خصیصه خوب ، به جستجوی دلایلی برای محکوم گشتن او گشتید و ده ها خصیصه بد و منفی را در وجود او پیدا کرده اید و با بزرگنمایی این خصیصه های بد او را در ذهن خود محکوم و از خود رانده اید. شما اگر به دنبال دلیلی برای با او ماندن بودید آن را می یافتید و کمکش می کردید و او را از این مشکل رها می کردید. اما شما برعکس به دنبال دلیلی برای محکوم کردن او گشتید و طبیعی است که ده ها دلیل برای جدایی و دشنام و رهایی اش پیدا کردید. شما همانی را یافتید که جستجو می کردید. در این میان چه کاری از من ساخته است؟ زود از مقابل من دور شوید که دیدن شما غم دلم را زیاد می کند
وقتی زن با برادرانش مدرسه را ترک کردند یکی از شاگردان شیوانا سری تکان داد و گفت:” شوهر این زن عجب مرد ابله و نادانی بوده است. وقتی خود شریک نگران زن و بچه اش نبود ، او دیگر چرا کاسه داغ تر از آش شد و به فکر آنها بود. به نظر من همین حماقتش برای محکوم کردنش کفایت می کند
شیوانا سری تکان داد و گفت: ” همین بزرگواری او در آواره نکردن زن و کودکانی بی پناه می توانست نشانگر عالی ترین ویژگی شخصیتی و بهترین دلیل برای کمک و همراهی با او باشد. اما افسوس که حتی نزدیکترین اعضای خانواده اش هم چشمانشان را به روی این رفتار بزرگوارانه بستند و او را به بدترین شکل ممکن آزردند. دلیل ناراحتی الآنشان هم همین است که در اعماق وجودشان می دانند کار نادرستی انجام داده اند. خیلی مواقع آدمها باید به جای جستجوی دلیلی برای محکوم کردن به دنبال نشانه ای برای درک شرایط  خاص افراد و کمک به آنها باشند. ولی افسوس که چون درک وضعیت دیگران هزینه بردار و پرزحمت و مسئولیت آفرین است. بسیاری ترجیح می دهند به سادگی با چند کلمه ساده ، اشخاص را محکوم کنند و ذهن خود را راحت کنند. در این مواقع هیچ کمکی از هیچ شیوانایی ساخته نیست

 

[ پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 947

داستان شماره 947

اسیری بیرون قفس

 

بسم الله الرحمن الرحیم
جوانی نزد شیوانا آمد و شرمنده و غمگین برای مشکل خود از او کمک خواست. شیوانا در چهره جوان خیره شد و گفت:” مشکل ات چیست؟
جوان به سخن آمد و گفت:” استاد من متاسفانه اراده مقاومت در مقابل گناه را ندارم و….....
شیوانا نگذاشت حرف جوان تمام شود. با سردی و خشونت گفت: ” هرگز گناه خودت را نزد بقیه افشا نکن. اما اینکه در مقابل ارتکاب خطا اراده ات ضعیف است و چاره کار چیست، پیشنهاد می کنم همراه من به مزرعه بالای دهکده بیایی تابا هم شاهد گرفتن میمونی باشیم که خیلی کوچک اما فوق العاده تیز و چابک است و برای گرفتنش قفسی درست کرده ایم که او را با کمک خودش دستگیر کنیم و بیرون قفس زندانی کنیم!این میمون به میوه های مزرعه آسیب فراوان می رساند و باید او را بگیریم و به منطقه ای دیگر منتقل کنیم
جوان با حیرت پرسید :” یعنی میمونی که اینقدر تیز و چابک است را می خواهید به کمک خودش دستگیر کنید واو را بیرون قفس زندانی کنید!؟ چگونه چنین چیزی ممکن است!؟
شیوانا گفت:” قفس چهارگوشی ساخته ایم که فاصله بین میله های آن بسیار کم و فقط به اندازه دستان میمون است. این قفس را داخل مزرعه می گذاریم و موزی داخل آن قرار می دهیم. چون پنج سمت قفس بسته است میمون برای گرفتن موز به ناچار سعی می کند از بیرون قفس و از لابلای میله ها موز را بیرون بکشد. اما بعد از گرفتن موز چون دستش بزرگتر می شود نمی تواند آن را بیرون بیاورد و در نتیجه خودش را بیرون قفس زندانی می کند. وقتی به او نزدیک می شویم چون نمی خواهد موز را رها کند و می خواهد حتما با موز فرار کند لذا در همان جا می ماند و ما به راحتی او را می گیریم
وقتی به مزرعه رسیدند همه در گوشه ای پناه گرفتند. میمون طبق پیش بینی شیوانا به قفس نزدیک شد و دستانش را برای گرفتن موز از داخل میله ها به زحمت عبور داد و موز را در مشت گرفت و موقع بیرون آوردن چون دستانش بزرگتر شده بود نتوانست دست خود را آزاد کند. اهل مزرعه هم به سرعت دست به کار شدند و میمون را در حالی که خودش بیرون قفس خودش را گیر انداخته بود گرفتند و داخل کیسه ای انداختند
در این هنگام شیوانا به سمت جوان برگشت و گفت:” این موز همان گناهی است که مدعی هستی  تو را رها نمی کند و به قفسی تنگ و باریک بسته است. موز می تواند همیشه آنجا باشد. این تو هستی که باید آن را رها کنی و دستت را بیرون بکشی و خودت را از شر قفس رها کنی. در واقع این تو هستی که آتش شوق گناه و تجربه خطا را دائم در وجودت شعله ور می سازی. هیچ کسی نمی تواند به تو کمک کند مگر اینکه خودت موز را رها کنی و دستت را رها سازی. زندانبان تو خودت هستی! و کلید رهایی از این زندان هم در دستان توست. موز را رها کن! پاک و آزاد و رها خواهی شد. به همین سادگی

 

[ پنج شنبه 17 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 946

داستان شماره 946

 اول باید در درون تو اتفاق بیافتد

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردی کنار مزرعه ای روی خاک نشسته و زانوی غم به بغل گرفته و ناامیدانه جاده را نگاه می کرد. شیوانا از آن نزدیکی عبور می کرد. به مرد که رسید متوجه اندوهش شد. کنارش نشست و آهسته سر صحبت را باز کرد و از او علت ناراحتی اش را پرسید
مرد آهی کشید و گفت: ” تمام دار وندار من همین مزرعه است که می بینید. امسال این مزرعه هیچ باری نداد و من نمی دانم تا کی می توانم ادامه دهم؟
شیوانا نگاهی به مزرعه انداخت و گفت:” خوب چرا بیکار نشسته ای و دست به کاری نمی زنی! مثلا می توانی محصولات مزارع دیگر را به امانت بخری و کنار جاده بفروشی و یا اصلا سراغ مزرعه ات بروی و محصولی بکاری که زود و سریع تو را به یک حداقل درآمد برساند و یا می توانی هردوی این کار را همزمان انجام دهی!؟
مرد نگاهی ناامید به خدامراد انداخت و گفت:” فایده ای ندارد استاد! من آرزو داشتم که ذره ذره خاک این مزرعه از سبزیجات و گندم و جو و برنج انباشته می شد. اما الآن هیچ چیزی نداده است. هرکار دیگری هم انجام بدهم بی فایده است
شیوانا سری تکان داد و از جا برخاست و گفت:” بلی! بی فایده است! در واقع با این ذهن و باوری که تو الآن داری بی فایده که هیچ ! محال است چنین اتفاقی رخ دهد
شیوانا این را گفت و راهش را کشید تا برود. مرد مزرعه دار سراسیمه از جا برخاست و به دنبال شیوانا دوید و پرسید:” ولی استاد! چرا مرا برای همیشه ناامید ساختید و با گفتن اینکه محال است مرا برای همیشه از زندگی سیر کردید. من دیگر با چه امیدی به زندگی ادامه دهم
شیوانا نگاهی به مرد انداخت و گفت:” به خودت نگاه کن مرد! ببین اصلا شبیه یک مزرعه دار ثروتمند هستی ! داشتن یک مزرعه خوب و بارور و پرمحصول هرگز در ذهن تو فرصت تجسم پیدا نکرده است. یعنی تو هرگز اجازه ندادی این رویای زیبا بخشی از ذهن تو را به خود اختصاص دهد و فرصت وقوع بیابد. تو با این جمله “فایده ای ندارد” همه چیز را متوقف ساخته ایٍ!! چگونه انتظار داری کاینات چیزی را برای تو محقق سازد که تو خودت باورش نداری و قادر به تجسمش نیستی
هر آرزوی بزرگی که داری ابتدا باید در ذهن تو یکبار متولد شود و تو احساس شناور بودن در آن آرزو و واقعی بودن آن رویا را تجربه کنی! تو خودت همه امیدها را ناامیدانه پس می زنی! چگونه انتظار داری امید بتواند وارد ظلمات درون تو شود. برو مرد! برو و قبل از آنکه بدبختی و فلاکت زندگی ات فکر کنی به این بیاندیش که چرا ذهن ات دائم اصرار دارد در کوچه سیاهی و بیچارگی چادر بزند و یک لحظه هم از آن دل نمی کند! اگر توانستی ذهن ات را برای دیدن آرزوهای روشن آزاد و رها کنی ، آن وقت می توانی اولین قدم ها برای حرکت به سوی خوشبختی و ثروت را برداری. همه اتفاق ها اول باید در درون تو رخ دهد و بعد تو تکرار آن را در دنیای بیرون ات ببینی

 

[ پنج شنبه 16 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 945

داستان شماره 945

 

هزاران زمان و هزاران مکان فقط برای تو

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردی از راه دور برای دیدن شیوانا به مدرسه او آمد. چند روز بعد به او خبردادند که به محض خروج از دیارش ، زمین لرزه ای شدید رخ داده و هیچ کس زنده نمانده است. مرد شاد و سرحال به شیوانا گفت:” می دانید چه اتفاقی افتاده است! اگر در زمان وقوع زمین لرزه من در آن مکان بودم ، حتما من هم جان می باختم! آیا این اتفاق نشانه آن نیست که من برگزیده ام و زمان مرگم به عقب افتاده است!!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” برای تک تک موجودات عالم هزاران زمان و هزاران مکان برای مردن مقدر شده است. اینکه در یک زمان و مکان مشخص از مهلکه جان سالم بدر می بریم ، دلیل نمی شود که از آن هزاران هزار مهلکه دیگر که هر لحظه در هر مکانی امکان وقوعش هست زنده بیرون آئیم
بله حق باتوست! در زمان زلزله ، دیار تو محل حضور تو نبود! اما مصیبت های عالم  فقط  زلزله و سیل و سرزمین های بلا فقط دیار تو نیستند!! تو چه بسا به خاطر کاری که انجام دادی و یا ماموریتی که کاینات برایت در نظر گرفته و یا به سبب دعایی که در حق ات شده و یا فرصت اصلاح و تغییری که موقتا در اختیارت قرار داده شده و هزاران دلیل دیگر قرار نبود در آن زمان خاص در آن مکان خاص باشی. اما در عین حال تصور نکن که همه چیز به خیر گذشته است و تو تا ابد همینگونه زنده خواهی بود
بدان که هر کاری که در زندگی انجام می دهیم ، زمان و مکان مرگ ما را جابجا می کند. اگر در زمانی خاص در مکانی مشخص نبودیم و گرفتار نشدیم ، نباید به خود مغرور شویم. باید کمی بایستیم و در احوال خود تامل کنیم و ببینیم کدام نیت و هدف ما را وادار ساخت به آن مکان نرویم و در آن زمان آنجا حاضر نباشیم. اگر این قصد و نیت مهاجرت از آن مکان بلاخیز را به خاطر آوردیم می توانیم دریابیم که چرا فرصتی بیشتر برای زنده ماندن به ما هدیه داده شده است. متاسفم دوست من، یکی از این هزاران زمان و هزاران مکان بالاخره به سراغ تک تک ما می آید. خوشبخت ترین انسان روی زمین کسی است که این زمان و مکان را خودش انتخاب کند و از این انتخاب هم راضی و سربلند باشد

 

[ پنج شنبه 15 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 944

داستان شماره 944

جوجه اردک بزرگ مقام

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا به همراه شاگردانش در میدان دهکده قدم می زد. کدخدا خودش را به کنار او رساند و آهسته در گوشش گفت:” استاد! مرد سبزی فروشی در کنار چشمه هست که احترام زیادی ، خیلی بیشتر از شما ، برای من قائل است. او به من می گوید “بزرگ مقام” و من از این گفته او احساس خوبی پیدا می کنم.اگر قبول نمی کنید بیائید تا به شما نشان دهم
شیوانا تبسمی کرد و پذیرفت که همراه کدخدا نزد پیرمرد سبزی فروش بروند. پیرمرد تا کدخدا را دید از جا برخاست و با صدای بلند گفت:” جناب “بزرگ مقام”  برای خرید بر من منت گذاشتند ، چه می خواهید!؟
کدخدا سرمست از غرور مقداری سبزی سفارش داد و قدری هم پول بیشتر بابت تعریف و تمجید به مرد سبزی فروش داد. آنگاه رویش را به سمت مرد سبزی فروش کرد و گفت:” به نظرم شیوانا هم سبزی می خواست!؟
شیوانا سری تکان داد و گفت:”من در مدرسه  سبزی های کاشت خودمان را می خوریم
پیرمرد سبزی فروش تبسمی کرد و گفت:” البته ناگفته نماند که من هم هر وقت سبزی کم می آورم از مدرسه شیوانا سبزی هایم را تامین می کنم
چند قدمی که از مغازه سبزی فروش دور شدند ، کدخدا در حالی که از ذوق در پوست خودش نمی گنجید گفت:” دیدید استاد! او حتی شما را به اسم ساده شیوانا صدا زد و برعکس من را “بزرگ مقام” نامید. دیدید که چقدر من نزد اهالی احترام و ارج و قرب دارم
کدخدا این را گفت و شادی کنان از شیوانا و شاگردانش دور شد. یکی از شاگردان که شاهد ماجرا بود با ناراحتی رو به شیوانا کرد و گفت:” چقدر اهالی این دهکده بی معرفت و قدرناشناس اند که قدر استاد بزرگی چون شما را نمی دانند! و به اسم ساده شما را صدا می زنند
شیوانا با لبخند گفت:” اگر سری به داخل مغازه سبزی فروش بزنی می فهمی که “بزرگ مقام” نام جوجه اردکی است که مرد سبزی فروش هر روز با خودش به مغازه می آورد و به او غذا می دهد. شاید بر لبان سبزی فروش کلمات “بزرگ مقام” ظاهر شود اما در مقابل چشمان او قیافه جوجه اردک مجسم می شود.نباید به لقب ها زیاد مغرور شویم. در این مواقع افتخار می کنم که مرا به اسم خودم صدا می زنند
شاگرد شیوانا با حیرت گفت:” او چرا چنین کاری می کند!؟
شیوانا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:” او سود بیشتری می خواهد و اگر قرار باشد با یک لقب “بزرگ مقام” کدخدا به او پول بیشتری دهد ، پس او ازاین شگرد استفاده می کند. اینکه کار این مرد درست است یا نه ! به خودش مربوط است اما این کدخداست که نباید به لقب “بزرگ مقام ” مغرور شود و به خاطر شنیدن این لقب مال و اموالش را بذل و بخشش کند. همیشه در زندگی وقتی کسی شما را به اسم خودتان صدا می زند خوشنود باشید و زیاد در بند اسامی و القاب نباشید که شاید در پشت آن لقب  “جوجه اردکی”  هم وجود داشته باشد

 

[ پنج شنبه 14 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 75 صفحه بعد